گنجور

 
سیدای نسفی

امروز به عالم نبود اهل وفا را غیر از تو پناهی

گیرند برای تو شب و روز دعا را از هر سر راهی

تا چند به زلف تو بگویم نگارا با ناله و آهی

ای ریخته سودای تو خون دل ما را بی هیچ گناهی

بنواز دمی کشته شمشیر جفا را باری به نگاهی

عمریست چو من فاخته سرو غلامت با آن قد دلجو

هر حلقه یی از زلف دلاویز تو دامیست بر گردن آهو

از بس که شب و روز تو را باغ مقامست گویند ز هر سو

در خرمن گل مار سیه خفته کدام است با روی تو گیسو

حیف است که همخوابه بود ترک خطا را هندوی سیاهی

شبنم به تمنای تو عمری به سر آورد با دیده بیدار

پیراهن آغشته به خون جگر آورد گل در نظر خار

بلبل به چمن ناله جانسوز برآورد از سینه افگار

باد سحر از روضه رضوان خبر آورد امروز به گلزار

ای سرو روان نیست مگر باد صبا را در کوی تو راهی

از خون جگر نیست تهی شیشه عاشق چون دیده یعقوب

پیوسته به درد است رگ و ریشه عاشق همچون تن ایوب

گویم به تو امروز اندیشه عاشق از طره محبوب

زاری و زرو زور بود پیشه عاشق یا رحم ز مطلوب

نی زور مرانی از رو نمی رحم شما را بس حال تباهی

عمریست تو را بر سرسید گذری نیست افتاده بزنجیر

با یاد تو از زندگی او اثری نیست چون کودک تصویر

آهوی تو را سوی ایران نظری نیست از ماست چه تقصیر

از حال پریشان کمالت خبری نیست هیهات چه تدبیر

کس نیست که تقریر کند حال گدا را در حضرت شاهی