گنجور

 
سیدای نسفی

عقل و هوش زلفت را دسترس نمی داند

کاروان این منزل پیش و پس نمی داند

صحبت تو را اغیار ملتمس نمی داند

قدر دولت وصلت بوالهوس نمی داند

فیض صحبت گل را خار و خس نمی داند

ای دل اسیران را برده یی به عیاری

سنبل تو پیچیده در کمند طراری

نکته تو را گویم گوش اگر به من داری

لذت گرفتاری معنی جگرخواری

غیر ما وفاداران هیچ کس نمی داند

در صف کمانداران ابروی تو ممتاز است

کاکلت کمندافگن غمزه ناوک انداز است

خال گوشه چشمت چشمه را سرافراز است

چشم خان و مان سوزت مست باده ناز است

سوی کس نمی بیند حال کس نمی داند

هر که دید زلفت را مشک چین نمی خواهد

پیش سبزه خطت یاسمین نمی خواهد

طالب تماشایت عقل و دین نمی خواهد

همدم تمنایت همنشین نمی خواهد

همنشین سودایت همنفس نمی داند

پای کوته ما را چاک دامن ارزانی

کام تنگدستان را خاک مسکن ارزانی

سیدا من و دل را گنج گلخن ارزانی

طایران بستان را سبز گلشن ارزانی

بینوا دل مؤمن جز قفس نمی داند