مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱
به خون غلتانم از تیر نگاه دم به دم کردی
نظر کن ای شکارافکن چه با صید حرم کردی
ز هجران طاقتم را طاق دیدی ریختی خونم
جزای خیر بادت لطف فرمودی کرم کردی
ندارم شکوه از بیمهریت اما از این داغم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲
ناکرده عمل ای که طلبکار بهشتی
خواهی چه ثمر خورد ز تخمی که نگشتی
صوفی همه تزویر بود کار تو فریاد
زآن دم که کنی خرقه از این پشم که رشتی
نازم به سر کوی خرابات که آنجا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳
رهبر باوست هر نقش از کارگاه هستی
آغاز حق پرستیست انجام بتپرستی
قانع بقطرهای چند از بهر بینیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴
گمان دارد ز ناز و سرکشی گل میکند کاری
وزین غافل که آخر آه بلبل میکند کاری
دلم خون شد ز هجران و نیم نومید از وصلش
که از حد چون رود صبر و تحمل میکند کاری
طریق مهر باید حسن را در دلبری ورنه
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵
نباشد آتشی سوزندهتر از آتش دوری
دل کافر مبادا مبتلای داغ مهجوری
چو فرصت رفت رو آوردن دولت بدان ماند
که سوزد بر مزار تیرهروزی شمع کافوری
خمار حسرتم کشت از خیال وصل و حیرانم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶
خوش آن ساعت که بیخشم و غضب با ما تو بنشینی
نه در دل عقدهای ما را نه برابر و ترا چینی
چه فیض است از بهار لخت دل دانی کنارم را
اگر یک ره پر از گل دیدهای دامان گلچینی
نهادم پا به راه عشق تا آید چه در پیشم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷
خوشا مستی و عشق نازنینی
نه آئینی نه کیشی و نه دینی
حذر کن ای زبردست از ضعیفان
که دستی هست در هر آستینی
ره ما تیره و هر گام صد چاه
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸
به رنگ ذرهام سرگرم مهر عالمافروزی
که ممکن نیست هرگز با کسی آرد به شب روزی
خوشم با ناله گرمی که خیزد از رگ جانم
که دارد نغمه این ساز در عشقت عجب سوزی
تو اسباب طرب کن جمع کز عشق تو ما را بس
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹
زهدم افسرده خوشا وقت قدح پیمائی
که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰
در هیچجا هرگز نشد بیند ترا تنها کسی
یا تو در آغوش کسی یا در بر تو ناکسی
خاکیست دشت عشق را کز طبع شورانگیز آن
مجنونصفت پیدا شود هر دم درین صحرا کسی
دادند از مهر تو جهان عشاق و تو نامهربان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱
هست چشمم ز غمت قلزم طوفانزایی
که بود در دل هر قطره او دریایی
چشم ما و دل پرخون که به میخانه عشق
ساغری را نرسد قطرهای از مینایی
دل من پر ز هوایت سرم از سودایت
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲
در آن گلشن مکن کو گلشنآرا گلشنآرایی
که جز در دامن گلچین نبیند گل تماشایی
مجو کار دل خویش و دل ما سنگدل از هم
نمیآید ز خارا شیشه و از شیشه خارایی
به صحرا سر نهادم در غمت از کنج تنهایی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳
ز هرچه هست رخ ما از آن بگردانی
که از دو کون بر آن آستان بگردانی
مثال بلبل از آن شاخ گل که نتوانی
بشاخ دیگر از آن آشیان بگردانی
بهار آمد و دور نشاط ما ساقی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴
خوش آن عاشق که سویش گاهگاهی
فتد از گوشه چشمی نگاهی
دلی حال دلم داند که گاهی
شکستی دیده از طرف کلاهی
ندارد عاشقی چون من که دارم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵
بهر چه ز پرده برنمیآیی
کز لطف به چشم درنمیآیی
پنهانی و آشکار میبینم
پیدایی و در نظر نمیآیی
از کف ندهم چو عمر دامانت
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶
سرای دیدهام منزلگه جانانه بایستی
درین خاتم نگین آن گوهر یکدانه بایستی
بکویت خانهای بهر من دیوانه بایستی
ولی آنهم ز سیل اشک من ویرانه بایستی
من زآن سان که با او آشنا بیگانه از عالم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷
امیدگاها امیدوارم که از جفایت روا نداری
جفاکشان را شود مبدل به ناامیدی امیدواری
ز تیغ جورش ز کار کارم گذشت و رحمی نکرد یارم
چگونه زینپس زیم که دارم هزار زخم و تمام کاری
کسیست از جور باستانت ز حالم آگه بر آستانت
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸
من کیستم ز خنجر بیرحم قاتلی
در خون خویش غوطهزنان مرغ بسملی
آمد بدلبری بت شیرین شمایلی
میدادمش بدست اگر داشتم دلی
مرگ ز بیم هجر رهاند وز امید وصل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۹
تلخکامم من از شکرخندی
که ز هر خنده بکشند قندی
او به من رام شد ببین با هم
سستعهدیّ و سختپیوندی
تلخکامان عشق را چه علاج
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰
چون رفتی افکندی، بر خاکم از خواری
وقت آمد بازآئی، از خاکم برداری
بر خاکم افتاده، در راهت از خواری
تا کی تو رحم آری، از خاکم برداری
از زخمی هر لحظه، چندم جان آزاری
[...]