گنجور

 
مشتاق اصفهانی

خوش آن عاشق که سویش گاهگاهی

فتد از گوشه چشمی نگاهی

دلی حال دلم داند که گاهی

شکستی دیده از طرف کلاهی

ندارد عاشقی چون من که دارم

بر این دعوی زهر آهی گواهی

قدت سرو چمن بیرای سروی

رخت ماه و جهان آرای ماهی

مه و مهری بخویم بی‌توام پس

شب تاریکی و روز سیاهی

کند چون بلهوس دعوی عشقت

نه در چشم اشکی و نه در دل آهی

دل صد چاک عاشق بین که باشد

ز هر چاکش بکوی دوست راهی

چه صیدافکن بود چشمت که هر دم

کند از صید خالی صیدگاهی

مکن از جرم خود اندیشه مشتاق

که پیش لطف او کوهیست کاهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode