گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به خون غلتانم از تیر نگاه دم به دم کردی

نظر کن ای شکارافکن چه با صید حرم کردی

ز هجران طاقتم را طاق دیدی ریختی خونم

جزای خیر بادت لطف فرمودی کرم کردی

ندارم شکوه از بی‌مهریت اما از این داغم

که صد چندان به جور افزودی از مهر آنچه کم کردی

در آخر با هزار افسانه می‌کردی چو در خوابم

چرا بیدارم اول از شکرخواب عدم کردی

به مکتوبی مرا یادآوری کردیّ و حیرانم

که با من بر سر لطفی تو یا سهو القلم کردی

در اول جای بر تاج قبولم چون گهر دادی

برابر آخرم با خاک چون نقش قدم کردی

وصال جاودان یا بیم ای وحشی غزال از تو

کنی آرام با ما گر ز ما چندان که رم کردی

شب هجر از تو کرم شکوه بودم آفتاب من

نمودی روی و خاموشم چو شمع صبحدم کردی

ندانم از کف خاکم چه‌ها دیگر پدید آری

که گاهی کعبه‌اش گه دیر گه بیت‌الصّنم کردی

مرا دادی نه تنها وعده دیدار در محشر

جهانی را از این افسانه در خواب عدم کردی

مده مشتاق زنهار از کف، اکسیر قناعت را

که از وی کار خود را سکه بر زر چون درم کردی

 
 
 
سعدی

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی

قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی

جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی

[...]

اوحدی

مرا با جمع رندانی که در دیرند ضم کردی

چو دیر از غیر خالی شد در خلوت بهم کردی

نهادی مجلس بزمی بر آواز رباب و نی

چو لعلت میر مجلس شد به می دادن ستم کردی

به شوخی عقل فرزانه، چو ره برد اندر آن خانه

[...]

محتشم کاشانی

بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی

عفی‌الله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی

شکستی از ستم پیمان چون من نیک‌خواهی را

تکلف بر طرف بر خویش بیش از من ستم کردی

به دست امتیاز خود چو دادی خامه دقت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه