گنجور

 
مشتاق اصفهانی

زهدم افسرده خوشا وقت قدح پیمائی

که شود مست و زند دستی و کو بدپائی

آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه

اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی

حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند

که به خاک افکندش موجه‌ای از دریائی

نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد

چه غم از سوختن خاربنی صحرائی

توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق

که بکیفیت این می نبود صهبائی

هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست

وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی

عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر

پر شود از می و خالی نشود مینائی

شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک

وای بر آنکه درین راه گذارد پائی

دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق

که بود خوش غم جانگاه نشاط‌افزائی