گنجور

 
مشتاق اصفهانی

هست چشمم ز غمت قلزم طوفان‌زایی

که بود در دل هر قطره او دریایی

چشم ما و دل پرخون که به میخانه عشق

ساغری را نرسد قطره‌ای از مینایی

دل من پر ز هوایت سرم از سودایت

هر دلی را هوسی هر سری و سودایی

منم آن دانه درین مزرعه کز طالع خشک

قسمت من نبود قطره‌ای از دریایی

از سر کوی تو داند ز چه نتوانم رفت

هرکه دستی بودش بر دل و در گل پایی

منم آن فاخته کز ناله زارم پیداست

که جدا مانده‌ام از سرو سهی بالایی

آه از شهر پرآشوب محبت مشتاق

که درین شهر به هر کوچه بود غوغایی