گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بهر چه ز پرده برنمی‌آیی

کز لطف به چشم درنمی‌آیی

پنهانی و آشکار می‌بینم

پیدایی و در نظر نمی‌آیی

از کف ندهم چو عمر دامانت

دانم چو روی دگر نمی‌آیی

ز آن مانده تهی ز سروت آغوشم

کز سرکشیم به سر نمی‌آیی

کامم چو نمی‌دهی بود یکسان

گر می‌آیی و گر نمی‌آیی

از صول توأم چه سود گر خویشم

ناساخته بی‌خبر نمی‌آیی

مشتاق نمی‌روی به کوی او

یک ره که به چشم تر نمی‌آیی