گنجور

 
مشتاق اصفهانی

رهبر باوست هر نقش از کارگاه هستی

آغاز حق پرستیست انجام بت‌پرستی

قانع بقطره‌ای چند از بهر بی‌نیازی

همچون صدف نداریم پروای تنگدستی

هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم

هست اختلاف صورت این نیستی و هستی

صد نامه‌ات نوشتم بهر جوابی و تو

خطی نمی‌نویسی پیکی نمی‌فرستی

حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت

نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی

ای سست عهد با ما پیمان دوستداری

بستن چه بود اول آخر چو می‌شکستی

جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار

یاد آنزمان که بی‌ما جائی نمی‌نشستی

پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان

از کف کمند زلفش بهر چه می‌گسستی