گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به رنگ ذره‌ام سرگرم مهر عالم‌افروزی

که ممکن نیست هرگز با کسی آرد به شب روزی

خوشم با ناله گرمی که خیزد از رگ جانم

که دارد نغمه این ساز در عشقت عجب سوزی

تو اسباب طرب کن جمع کز عشق تو ما را بس

دل کالفت فراهم آوری جان غم‌اندوزی

نخواهم نور شمع و پرتو مه بی‌رخت شب‌ها

کز آه گرم خود دارم چراغ محفل‌افروزی

محبت این دبستان را بود آن مرشد کامل

که پیر عقل باشد پیش او طفل نوآموزی

به خون دانی چرا در صیدگاه دلبران غلتم

گر از شست نگاهی خورده باشی تیر دلدوزی

ز بی‌اقبالیم مشتاق خار گل‌رخان دایم

دریغ از طالع فرخنده‌ای و بخت فیروزی