سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱
ز خاک کویش ای دل گاهگاهی دیده روشن کن
وگر ز آن هم نهای خرسند یاد از حسرت من کن
پی آسایش ای مرغ چمن در دام مسکن کن
شوی هر گه که دل تنگ از اسیر یاد گلشن کن
به آن حالم که در دل داشت شوق دیدنش عمری
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
کس نگفت ای دل به این لیلی و شان نظاره کن
همچو مجنون خویش را بر کوه و دشت آواره کن
سینه ی او را زچاک پیرهن نظاره کن
همچو جیب جان من ناصح گریبان پاره کن
یا دلم را طاقتی یا رب کز آن بر ناید آه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
چند خونش رود از دیدهٔ نمناک برون؟
کاش از سینه رود این دل صد چاک برون
تو در اندیشه ی خون من و غافل که به حشر
بر نیاید تن صد پاره ام از خاک برون
چاره ی جور تو بیباک ندانم ورنه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴
بندد دل ار چنین خم مشکین کمند او
ای صید دل مجوی خلاصی ز بند او
اندیشهای ز چشم بدش نیست زانکه هست
دایم ز خال چهره بر آتش سپند او
اول به کشور دل من تاخت هر که کرد
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
از اشک عاشقان که نماید به کوی تو
گیرم که باد خاک من آرد به سوی تو
گر ترک خوی بد نکنی آه کآتشی
یاز آه من فتد بجهان یا زخوی تو
ناصح دگر ز راه نصیحت نمی کند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
مقصود دو مدعای من آمد جفای تو
نبود رضای مدعی از مدعای تو
خضر و من از حیات ابد بهره یافتیم
او ز آب زندگی و من از خاک پای تو
در وصلت اشتداد به هجران تزاید است
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
غافل است آن که از دلم دل او
گوبیندیش ز آه غافل او
کرده ام جا به بزم غیر که یار
ناید از شرم من به محفل او
چون جرس دل فغان کند گویی
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸
هر که کند منع من از روی تو
کاش به بیند رخ نیکوی تو
تیغ به روی تو کشیده است لیک
خون مرا ریخته ابروی تو
گریه ی خلق از تو ولی آب چشم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹
شبهای هجر خواب به چشم پر آب کو؟
یا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟
تا کی شب سیاه فراق آخر ای فلک
هنگام صبح و روشنی آفتاب کو؟
گیرم نپرسد از تو کس امروز جرم من
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰
گفتم: به دل شکیب تو حسرت نصیب کو؟
گفتا: به درد عشق نکویان شکیب کو؟
خوش محفلی که باده ی ناب از سبوبه جام
ریزی بدست خویش و نپرسی رقیب کو؟
زاهد مرا به ترک تو هر دم دهد فریب
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱
در دام صیاد ای فلک یا ذوق فریادم مده
یا آن که از فریاد من رحمی به صیادم مده
یا در مکافات خوشی ای بخت ناشادم مکن
ورزان که یک سان میکنی چون خاک بر بادم مده
در رهگذار خویشتن با خاک یک سانم مکن
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲
کردی به اشتباه کسی سوی من نگاه
من هم از آن نگاه فتادم در اشتباه
بنگر جفای چرخ چه آورده بر سرم
کز جور او به کوی تو آورده ام پناه
اشکم چو گل ز چهره ی سرخ تو گشت سرخ
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
دردا که وفا در این زمانه
از اهل زمان بود فسانه
زاهد کشد آه حسرت و من
در دیر مغان می مغانه
خواهد ز سپهر دادم از دل
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
به بند زلف آن دلبر دلم همراه جان مانده
به دامی مانده مرغی لیک با هم آشیان مانده
تا تو رفتی جفا با من کنی من مردم و شادم
که در دل حسرت جور منت ای آسمان مانده
نباید کرد عیب آن را که شد در خانقه ساکن
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
یاری از یار من و چرخ ستمکار مخواه
یاری از چرخ اگر خواستی از یار مخواه
دل ز چشم تو اگر چشم عنایت دارد
گو پرستاری بیمار ز بیمار مخواه
زین طبیبان که توانند علاجی بکنند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
نمیدانم کسی در کوی او دارد گذر یا نه
اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر یا نه
اثر در سنگ خارا دارد افغانم نمیدانم
که او را دل بود از سنگ خارا سختتر یا نه
به کویش جرأت فریادم ار باشد ز بیدادش
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
ز آن روی جان بخش ز آن قد دلخواه
جان و دل من درناله و آه
نام گناهی ای شه نبردی
تا از چه جرمم راندی ز درگاه؟!
تا خواجه می چید اسباب خانه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹
غم عشق تو را دلهای ویران خانه بایستی
که آن گنج است و جای گنج در ویرانه بایستی
به آسانی نشاید زین دوره پی برد بر مقصد
ره دیگر میان کعبه و بتخانه بایستی
به دل دادند شوق و ناله این را سوختن آن را
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰
ای صافتر تو را ز هر آئینه سینهای
آرد مگر در آینه رویت قرینهای
مایل به رحم شد فلک کینهجو به من
با من ولی هنوز تو در فکر کینهای
خورشید اگر چه شاه سپهر است لیک هست
[...]