گنجور

 
سحاب اصفهانی

به بند زلف آن دلبر دلم همراه جان مانده

به دامی مانده مرغی لیک با هم آشیان مانده

تا تو رفتی جفا با من کنی من مردم و شادم

که در دل حسرت جور منت ای آسمان مانده

نباید کرد عیب آن را که شد در خانقه ساکن

همینش بس که دور از درگه پیرمغان مانده

به گوش او ندارد هیچ با بانگ جرس فرقی

فغان خسته ای کاندر قفای کاروان مانده

برد گلچین گل ای بلبل چه از باد خزان نالی

کدامین گل که در گلزار تا فصل خزان مانده

زدوری کردن از من او زدور از او نمودن من

هم آن از روی من هم من خجل از روی آن مانده

بود ز آن لب (سحاب) اینک عیان سر چشمه ی حیوان

چه غم از چشم کس گر چشمهٔ حیوان نهان مانده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode