گنجور

 
سحاب اصفهانی

دردا که وفا در این زمانه

از اهل زمان بود فسانه

زاهد کشد آه حسرت و من

در دیر مغان می مغانه

خواهد ز سپهر دادم از دل

این شعله که می کشد زبانه

من غرقه ی بحر عشق و عشقش

بحری و چو بحر بی کرانه

با آن لب و خال بی نیاز است

مرغ دل من زآب و دانه

یک لحظه وصال دوست خوشتر

ای خضر ز عمر جاودانه

گفتم: روم از در تو گفتا:

کم باش سگیم ز آستانه

دل در خم طره ی تو مرغی است

در دام گرفته آشیانه

به ز آن که زدوریت نمردم

نبود پی قتل من بهانه

بگذار که پا نهم بکویت

نگذاریم ار قدم بخانه

ای گل سخن وفا چه گویم

گوش تو کجا و این ترانه

دلها به زمین (سحاب) ریزد

هر گه که زند به زلف شانه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode