گنجور

 
سحاب اصفهانی

در دام صیاد ای فلک یا ذوق فریادم مده

یا آن که از فریاد من رحمی به صیادم مده

یا در مکافات خوشی ای بخت ناشادم مکن

ورزان که یک سان میکنی چون خاک بر بادم مده

در رهگذار خویشتن با خاک یک سانم مکن

یا آن که از عیش جهان هرگز دل شادم مده

دادی پی دل بردنم گرداد خلقی داد من

بهر فریب دیگران چون دل زکف دادم مده

من کرده ام ای هم آشیان خو با اسیری، آگهی

از ذوق بال افشانی مرغان آزادم مده

زآن شوخ شیرین لب ز من محروم تر نبود کسی

ای همنشین تسکین دل از حال فرهادم مده

تا چون (سحاب) از زخم تو نومید باشد مدعی

گر نالم از بیدادت ای بیدادگر دادم مده