گنجور

 
سحاب اصفهانی

بندد دل ار چنین خم مشکین کمند او

ای صید دل مجوی خلاصی ز بند او

اندیشه‌ای ز چشم بدش نیست زانکه هست

دایم ز خال چهره بر آتش سپند او

اول به کشور دل من تاخت هر که کرد

جولان به جلوه‌گاه نکوئی سمند او

گر زاهد آنچه گویدم از روی صدق هست

در من چرا اثر نکند هیچ پند او

خندد به گریه‌ام ز چه یا رب چنین خوش است

با اشک شور شهد لب نوشخند او

جانی بود ز بهر نثارش ولی فتد

مشکل، پسندِ خاطر مشکل‌پسند او

ما را دلیل کوتهی دست خود سحاب

این بس که دور مانده ز زلف بلند او