گنجور

 
سحاب اصفهانی

غافل است آن که از دلم دل او

گوبیندیش ز آه غافل او

کرده ام جا به بزم غیر که یار

ناید از شرم من به محفل او

چون جرس دل فغان کند گویی

بر شتر بسته اند محمل او

هم فلک بود خصم دل هم یار

تا کدامند زین دو قاتل او

هر چه دارد ز دلبری دارد

جز ترحم که نیست در دل او

دل چنین کرده کار من مشکل

که خود آسان مباد مشکل او

به که گیرم سراغ دل چو مرا

ندهد کس نشان ز منزل او

چون فتد در خیال وصل (سحاب)

عقل خندد به فکر باطل او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode