گنجور

 
سحاب اصفهانی

مقصود دو مدعای من آمد جفای تو

نبود رضای مدعی از مدعای تو

خضر و من از حیات ابد بهره یافتیم

او ز آب زندگی و من از خاک پای تو

در وصلت اشتداد به هجران تزاید است

ای درد عشق چیست ندانم دوای تو؟

رفتی و از پیت من و خلقی، ولی ز ضعف

من از قفای خلقی و خلق از قفای تو

هم جان به لب رسیده ز دست وفای دل

هم دل به جان زدست دل بیوفای تو

خلق خدای بر تو ز دست فغان من

در شکوه و زدست تو من بر خدای تو

تیری فگنده بر تو و پیکان خود (سحاب)

بگذاشت در دلت که بود خونبهای تو