گنجور

 
سحاب اصفهانی

از او به یاری بختم امید غمخواری

ولی دریغ که بختم نمی کند یاری

چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را

که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری

به دام تا نفتد صید خود کجا داند

هر آنچه یافته صید من از گرفتاری

بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو

بر آن کسان که ندانند عزت از خواری

پس از هزار عتابم به مدعی بخشید

هزار زخم زد اما یکی نشد کاری

بکوش تا دل آزرده ای بدست آید

و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری

تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست

که چشم تست چنین مبتلای بیماری

جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)

بود چو برق یمانی و ابر آزاری