شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۱
دوش ان صنم بیگانهوش بگذشت بر من چون پری
کردم سلامش لیک او دادم جوابی سرسری
گفتم چرا بیگانهای گفتا که تو دیوانهای
من کیستم تو کیستی در خود چرا میننگری
در جامه بیگانگان خود را ز من کردی نهان
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲
چه باشد اگر زانکه تو گاه گاهی
کنی سوی افتادهگانت نگاهی
چه خوش باشد ارزان که چون من گدارا
نگاهی کند همچو تو پادشاهی
دلم را ربوده است هندوی زلفت
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳
ای حسن تو در آیینه صورا و معنی
بر دیده ارباب نظر کرده تجلی
چشم تو شده بهر تماشای رخ خویش
از دیده مجنون نگران بررخ لیلی
در مملکت حسن ت غیر از توکسی نیست
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
تو ز مائی ولی ما را ندانی
ز دریایی ولی دریا ندانی
اگر دریا ندانی آن عجب نیست
عجب این است که صحرا را ندانی
بجان و تن ز بالائی و زیری
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
ای آفتاب رویت هرسو فکنده تابی
وی از فروغ مهرت هر ذرّه آفتابی
از کیست قدر رویت چون نیست غیر تو کس
هر لحظه در لباسی هر لحمه در نقابی
ساقی و باده چون نیست الّا یکی پس از چه
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶
منم مست از لب ساقی نه از می
کز آن لب میکشم جام پیاپی
من از گفتار مطرب در سماعم
نه از آواز چنگ و ناله نی
بجان، من زنده چون باشم که جانم
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷
ای هر نفس تافته بر دل ز تو نوری
از سرّ تو جان یافته هر لحظه سروری
در سایه جان ز آتش سودای تو سوزیست
آن نیست که خاص است ظهورت به ظهوری
تا پرتو خورشید تو بر کون بتابید
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸
صنما چرا نقاب از رخ خود نمیگشائی
زکه رخ نهفته داری زچه رو نمینمائی
برخت چو کس نگاهی نفکند غیر دیده
چه شوی نهان ز دیده که ت عین دیده بانی
چو دل از منی و مائی نگذشت شد عیانش
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹
ای درخشان ز رخت مهر سپهر عالی
سایه ات از رخ ذرّات مبادا خالی
ما چو ذرّه همه در سایه خورشید توایم
بر مدار از سر ما سایه ز فارغ بالی
دلم از زلف تو پیوسته پریشان حالست
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
آنکه جان یابم از از انفاس خوشش هر نفسی
چون که کس محرم او نیست چه گویم به کسی؟
طعمه باز به گنجشک نشاید دادن
سرّ عنقا نتوان گفت به پیش مگسی
سرّ دریا به گهر گوی چه گویی با کف
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱
ترا که دیده نباشد نظر چگونه کنی
بدین قدم که تو داری سفر چگونه کنی
ترا که هیچ ز احوال خود خبر نبود
بگو ز حال خود دیگران را خبر چگونه کنی
نکره هیچ مریدی چگونه شیخ شوی
[...]
شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲
دلا چرا تو چنین بیقرار و مضطربی
چراست نام تو قلب از چه رو منقلبی
بدست کیست عنانت که میکشد هر سو
که هر نفس به دگر سوی و کوی منحرفی
گهی چو چرجی و گاهی چو بحر و گه ساحل
[...]