گنجور

 
شمس مغربی

دلا چرا تو چنین بیقرار و مضطربی

چراست نام تو قلب از چه رو منقلبی

بدست کیست عنانت که میکشد هر سو

که هر نفس به دگر سوی و کوی منحرفی

گهی چو چرجی و گاهی چو بحر و گه ساحل

گهی چو جنت و گاهی چو نار ملتهبی

گهی چو دیری و گه کعبه و گه طایف

گهی چو رند خرابات و گاه محتسبی

بهر صفت که نماید جمال روی نگار

برش بسجده درآیی ز راه مقتربی

دلا بگو بدلارام از سر غیرت

چو نیست هیچکس غیرت از که محتجبی

کسی ز سایه خود اجتتاب می‌نکند

منم چو سایه ات از من چرا تو مجتتبی

شعاع مهر بمهر آنچنان که منتسب است

تو همچنان بدلارام خویس منتسبی

نقاب مهر رخت مغربط است در همه حال

بنور روی خود از چشم خویش منقتبی

 
 
 
رودکی

مشوشست دلم از کرشمهٔ سلمی

چنان که خاطر مجنون ز طرهٔ لیلی

چو گل شکر دهیم درد دل شود تسکین

چو ترش روی شوی وارهانی از صفری

به غنچهٔ تو شکر خنده نشانهٔ باده

[...]

عنصری

فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی

بدین زره ببری و بدان ز ره ببری

ناصرخسرو

چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟

سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی

سخن شریف‌تر و بهتر است سوی حکیم

ز هرچه هست در این ره گذار بی‌معنی

بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران

[...]

قطران تبریزی

مشوش است دلم از کرشمه سلمی

چنانکه خاطر مجنون ز طره لیلی

چو گل شکر دهیم در دل شود تسکین

چو ترش روی شوی وارهانی از صفری

بغنچه تو شکر خنده نشئه باده

[...]

مسعود سعد سلمان

فراخت رایت ملک و ملک به علیین

کفایت ثقت الملک طاهربن علی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه