گنجور

 
شمس مغربی

گنجهای بی نهایت یافتم در کنج جان

کنج جان را بین که چون شد کان گنج بیکران

جان من از عالم نام و نشان آمد برون

بی نشان شد تا در آمد در جهان بی نشان

تا که آمد در خراب آباد دل گنجی پدید

تا خراب آباد دل شد سر به سر معمور از آن

هر زمان آید به شهرستان دل از راه حق

با متاع بی نهایت صد هزاران کاروان

چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس

کاروانها گردد از حق سوی شهرستان روان

دل نبرده هیچ رنجی بر سر گنجی رسید

آمدش ناگه به دست از غیب گنجی بیکران

در شب تاریک تن روزی پدید آمد ز دل

آفتابی ز آسمان جان برآمد ناگهان

آفتابی بر زمین دل فرود آمد ز چرخ

تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان

تا تجلی کرد مهر مشرقی بر مغربی

مغربی را جمله ذرات عالم شد عیان