گنجور

 
شمس مغربی

گنجهای بی نهایت یافتم در کنج جان

کنج جان را بین که چون شد کان گنج بیکران

جان من از عالم نام و نشان آمد برون

بی نشان شد تا در آمد در جهان بی نشان

تا که آمد در خراب آباد دل گنجی پدید

تا خراب آباد دل شد سر به سر معمور از آن

هر زمان آید به شهرستان دل از راه حق

با متاع بی نهایت صد هزاران کاروان

چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس

کاروانها گردد از حق سوی شهرستان روان

دل نبرده هیچ رنجی بر سر گنجی رسید

آمدش ناگه به دست از غیب گنجی بیکران

در شب تاریک تن روزی پدید آمد ز دل

آفتابی ز آسمان جان برآمد ناگهان

آفتابی بر زمین دل فرود آمد ز چرخ

تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان

تا تجلی کرد مهر مشرقی بر مغربی

مغربی را جمله ذرات عالم شد عیان

 
 
 
رودکی

خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان

لشکرت همواره یافه، چون رمهٔ رفته شبان

عنصری

چیست آن آبی چو آتش و آهنی چون پرنیان

بیروان تن پیکری پاکیزه چون بی‌تنْ روان

گر بجنبانیش آب است، ار بلرزانی درخش

ور بیندازیش تیر است، ار بدو یازی کمان

از خرد آگاه نه در مغز باشد چون خرد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
ابوسعید ابوالخیر

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان

تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان

تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم

گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان

در خیال من نیامد در یقینم هم نبود

[...]

فرخی سیستانی

سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان

بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان

بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی

پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان

ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

خسروا جائی بهمت ساختی، جائی بلند

پر ز خوان خواهی کنونش کرد و خواهی پر سخوان

تیر تو مفتاح شد در کار فتح قلعه ها

تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه