گنجور

 
شمس مغربی

چه باشد اگر زانکه تو گاه گاهی

کنی سوی افتادگانت نگاهی

چه خوش باشد ار زانکه چون من گدا را

نگاهی کند همچو تو پادشاهی

دلم را ربوده است هندوی زلفت

بجز ترک چشمت ندارم پناهی

کشیده است بر خِطّهٔ رومِ رویت

ز هند و حبش شاه‌ِ خَطَّت سپاهی

مدام است مایل به خال تو زلفت

سیاهی نخواهد به غیر از سیاهی

هلالی و ابری ز رخسار و ابرو

تو پیوسته داری به هر سال و ماهی

نگاهی به روی تو کردم نهانی

جز‌ اینم نبوده‌ست دیگر گناهی

بود مغربی را ز اندوه هجران

غمی همچو کوهی تنی همچو کاهی