گنجور

 
شمس مغربی

زآسمان غیبت اول ایزدا خوانم فرست

پس برای خوردن خوان تو مهمانم فرست

از برای شکر نعمتهای بی پایان تو

نعمت بی منتها و حد و پایانم فرست

چون تنم پیدا و جانم هست پنهان دایما

قوت و قوتی تو بی پیدا و پنهانم فرست

تا مگر موجی کشد بازم ز ساحل در محیط

هر زمان صد موج چون دریای عمانم فرست

نیست ما را هر گدایی چون سزای بندگی

چون فرستی بندگی را شاه و سلطانم فرست

ای خدا چون کدخدایم ساختی بی کد و کد

آنچه دانی کدخدا را باید آن، آنم فرست

چونکه در ملک فنا و فقر شاهم کرده ای

هر زمان باج و خراج از پیش شاهانم فرست

آنچه دانی هر مه و هر سال می باید مرا

گر فرستی بعد از آن هر سال چندانم فرست

از زبان مغربی با عز ملک و دین بگو

کز بر خود گوسفند و گندم و نانم فرست