گنجور

 
شمس مغربی

چو بحرنامتناهی ست دایما امواج

حجاب وحدت ریاست کثرت امواج

جهان و هر چه درو هست جنبش دریاست

ز قعر بحر به ساحل همی کند اخراج

دلم که ساحل دریای بی نهایت اوست

بود مدام به امواج بحر او محتاج

علاج درد دلم غیر موج دریا نیست

چه طرفه درد که موجش بود دوا و علاج

کسی که موج به دریا کشیدش از ساحل

وقوف یافت ز سر حقیقت و معراج

به هر خسی نرسد زین محیط در و گهر

یکی به خس رسد از وی، یکی به گوهر و تاج

ازین محیط که عالم به جنب اوست سراب

مراست عذب فرات و تو راست ملح اجاج

به لون و طعم اگر آب مختلف باشد

ز اختلاف محل است و انحراف مزاج

هر آنچه مغربی از کاینات حاصل کرد

بکرد بحر محیطش به یک زمان تاراج