ای هر نفس تافته بر دل ز تو نوری
از سرّ تو جان یافته هر لحظه سروری
در سایه جان ز آتش سودای تو سوزیست
آن نیست که خاص است ظهورت به ظهوری
تا پرتو خورشید تو بر کون بتابید
ذرّات جهان را نبود هیچ ظهوری
در جنّت دیدار و تماشای جمالت
باشد ز قصور ار بُوَدَم میل به حوری
سرمست چنان است که از صحبت جانان
کاو را ز خود اندر دو جهان نیست شعوری
در خلوت پنهان دل از صحبت جانان
بیعالم عشقت نتوان یافت حضوری
ای مغربی از ملک سلیمان چه زنی دم
چون نیست تو را حوصله دانش موری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و اشتیاقی عمیق به معشوق است. شاعر از نور و جان بخشی معشوق سخن میگوید و میگوید که وجود او باعث سروری و شادابی است. او به تأثیر عظیم معشوق بر جهان اشاره میکند و میگوید که هیچ چیز در عالم به اندازه وجود او ارزشمند نیست. همچنین، شاعر به زیبایی معشوق و احساس سرمستی از عشق اشاره میکند و میگوید که در تنهایی، عشق به معشوق برتر از هر چیز دیگری است. در پایان، شاعر از عدم درک عمیق بعضیها نسبت به این عشق و عدم توانایی آنها در درک زیباییهای عشق صحبت میکند.
هوش مصنوعی: ای هر نفسی که از تو نوری به دل میتابد، به سبب راز تو جان انسان زنده میشود و در هر لحظه احساسی از خوشی و سروری دارد.
هوش مصنوعی: در سایه زندگی من، آتش عشق تو میسوزد و این فقط به خاطر وجود خاص و منحصر به فرد تو نیست که این احساسات در من بوجود آمدهاند.
هوش مصنوعی: تا زمانی که نور خورشید تو بر جهان بتابد، ذرات جهان هیچگونه وجود و ظهور نخواهند داشت.
هوش مصنوعی: در بهشت، اگر قرار باشد زیباییات را ببینم، نه تنها از کاخها دوری نمیکنم، بلکه هیچ تمایلی به حوریها نیز نخواهم داشت.
هوش مصنوعی: شخصی به شدت خوشحال و شاداب است، به گونهای که در نزدیکی معشوق خود، از تمامی مسائل و چالشهای دنیا غافل شده و هیچ درکی از شرایط اطرافش ندارد.
هوش مصنوعی: در تنهایی و دور از چشم محبوب، دل نمیتواند درک کند که چگونه میتوان عاشق بود و حضوری واقعی احساس کرد.
هوش مصنوعی: ای مغربی، چه چیزی از سلطنت سلیمان به تو رسیده است؟ وقتی تو حتی حوصلهی یادگیری و فهم یک مورچه را نیز نداری.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری
بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم
گویی همه عالم ظلمات است و تو نوری
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن
[...]
آن غالیه گون نقش نگر بر گل سوری
بر ماه دو هفته رقم است از گل سوری
چشم بد حساد که بر کنده ز سر باد
افکند ز تو دورم و فریاد ز دوری
از ظلمت فرقت برهان ذره وشم ز آنک
[...]
گر تو دل ما سوختی از آتش دوری
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
هر چند که دور از تو چو فرهاد فتادیم
چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری
دانم نخوری غم ز هلاک من رنجور
[...]
مختار نبودم که فتادم ز تو دوری
درماندهام ای دوست به هجران ضروری
بیرون مرو از سینهٔ بیکینه که جانی
غایب مشو از دیدهٔ غمدیده که نوری
هر نامهٔ موزون که به سوی تو نوشتم
[...]
سودای تو آتش زده در رخت صبوری
از آب کجا تشنه کند صبر به دوری
پای از دل اغیار برون نه که بریبی
در خانه ظلماتی ای پیکر نوری
خاموشم اگر ناله من گوش تو آزرد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.