گنجور

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

رو خرقه گرو کن، دل و دلدار بدست آر

ما عاشق یاریم، چه جای سر و دستار؟

در که گل فخار جهان باده بجوشست

اینست مگر خاصیت که گل فخار؟

آنجا که رسد عشق خداوند بدلها

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹

 

با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز

ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز

بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن

شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز

ما را ز ازل جام می عشق تو دادند

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

ما گنج قدیمیم درین دیر کهن سال

ما را چه بود گر بشناسی بهمه حال؟

ای خواجه سر سال شد و نوبت مستیست

مستان خرابیم، نه امسال چو هر سال

معشوق چو جانست و ندانم که چه جانست؟

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

 

یک جام به جانی دهد آن ساقی خودکام

المنة لله، زهی بخت و سرانجام؟

این جام تو اندر دو جهان مقصد اقصاست

انعام تو عامست ولی کی شود این عام؟

آشفته آن غمزه دل عالم و عامی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۴

 

در مسجد و در کعبه و بت خانه دویدیم

هرجا که رسیدیم بجز یار ندیدیم

عمری پس این پرده پندار بماندیم

چون روی تو دیدیم ز پندار رهیدیم

دیدار عزیز تو، که آن مقصد اقصاست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۵

 

ما در طلب دوست فراوان بدویدیم

بسیار دویدیم ولیکن نرسیدیم

تا لمعه رخسار تو بر جان و دل افتاد

از دولت دیدار تو بر عرش پریدیم

ما روی تو دیدم درین دیر کهنسال

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۶

 

در دور رخت یک دل هشیار ندیدیم

جز روی خوشت مشرق انوار ندیدیم

بردیم ببازار جهان گرامی

غیر از غم عشق تو خریدار ندیدیم

مطلوب کسی نیست بغیر از تو درین راه

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷

 

در کعبه و بت خانه بجز یار ندیدیم

در گنج رسیدیم ولی مار ندیدیم

دیدیم درین دیر کهن سال دل افروز

دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم

قرآن، که درو نیست خلافی بحقیقت

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۰

 

عمریست که سودای سر زلف تو داریم

دیریست که از نرگس مستت بخماریم

ما آب روانیم و تو دریای حیاتی

جویای توایم، از همه رو رو بتو داریم

چون رو بتو داریم، ز ما روی مگردان

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۲

 

ما در دل و جان آتش سودای تو داریم

و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم

مستیم بحدی که سر از پای ندانیم

شب تابسحر بانگ علالای تو داریم

هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴

 

ماییم که چون باده گل رنگ بجوشیم

گه باده بنوشیم و گهی باده فروشیم

در صحبت عقل این دل بیچاره ملولست

بنشین نفسی، تا قدحی باده بنوشیم

چون خرقه ما آلت عقل آمد و تزویر

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۸

 

آن ماه مسافر سفری کرد ز کرمان

«الله معک » گفت همه جان کریمان

«الله معک » چیست؟ خدا یار تو بادا

چون یار تو شد یار، شود کار بسامان

با حضرت حق باش بهر حال که باشی

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۲

 

ای نور دل و دیده وای زبده اعیان

باری گذری کن بسر چشمه حیوان

او آب حیاتست، ازو چاره نباشد

او قبله جانست، ازو روی مگردان

میل تو بمستیست، زهی لذت مستی!

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳

 

با هیچ رسید این صفت باده فروشان

دایم ز سر سود شود مایه گریزان

تا کش ز چه باشد؟ مگر از باغ بهشتست؟

خنبش چه مقامست؟ بگو :روضه رضوان

اندر ته خم چیست، بگو: دردی دردست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۰

 

تن زنده بجان آمد و جان زنده بجانان

جان راهبر دل شد و دل راهبر جان

گر ترس سرت هست، برو، خواجه، ازین کوی

کاغشته بخونند درین کوچه دلیران

در نقطه خالست صفای دل درویش

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۸

 

ساقی چو تو باشی، همه جا باده پرستان

مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره مستان؟

ای جان و جهان، وصف تو گفتن نتوانم

زلف تو شب و روز رخت شمع شبستان

در کوی غمت با سر و سامان نتوان رفت

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۶

 

گر شیر نه ای، بگذر ازین بیشه شیران

کاغشته بخونند درین کوچه دلیران

ای خواجه، قدم در حرم عترت ما نه

تا رای تو روشن شود و روی تو تابان

در بادیه عشق تو حیرت زدگانیم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

ای یار، ندانم که چه رسمست و چه آیین؟

گه ساقی جانهایی و گه محتسب دین

عکسی بدل انداز از آن روی دل افروز

روی تو چو ماهست و دلم آینه چین

المنة الله که رسیدیم و چشیدیم

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۵

 

زان نکهت مشکین،که همی آید از آن سو

تا فانی مطلق نشوی دل نبرد بو

چون مست شدی مسکن جان، لجه دریاست

هشیار شدی، جانب بحر آ، ز لب جو

آن ماه جهان از همه رو ظاهر و پیداست

[...]

قاسم انوار
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۳

 

پر گشت جهان از می گل رنگ مغانه

امروز می آرید، میآرید بهانه

در مدرسه عشق تو ما مست خرابیم

در بحث قدیمیم و حدیث حدثان نه

هر دل که توجه بتو دارد، بهمه حال

[...]

قاسم انوار
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode