گنجور

 
قاسم انوار

گر شیر نه ای، بگذر ازین بیشه شیران

کاغشته بخونند درین کوچه دلیران

ای خواجه، قدم در حرم عترت ما نه

تا رای تو روشن شود و روی تو تابان

در بادیه عشق تو حیرت زدگانیم

حیران تر از آنیم که گویند که: حیران!

زاهد چه خبر داری از احوال دل ما؟

در لجه بحریم و تو در ساحل عمان

ما با غم خویشیم و تو با غصه خویشی

این بخش قلندر بود و راه بیابان

هم مرکب مقصود بمنزل برسانند

آنها که ندارند درین راه غم جان

زاهد، برو از کوچه رندان، بسلامت

ما مرد وصالیم، مگو قصه هجران

در کوچه عشاق، چو آیی، بادب باش

مستان خرابند، مگو از سر و سامان

گفتم که: غریبم، پس ازان پیر و فقیرم

گفتند که: برنا شوی از همت پیران

در کوی تو سیلاب سرشکم مددی کرد

تا لاله و ریحان دمد از جودت باران

ما ره بتو داریم بهرحال که هستیم

ما بنده روی تو، ز ما روی مگردان

ای قاسم، اگر کعبه مقصود مرادست

در راه حریرست همه خار مغیلان