گنجور

 
قاسم انوار

یک جام به جانی دهد آن ساقی خودکام

المنة لله، زهی بخت و سرانجام؟

این جام تو اندر دو جهان مقصد اقصاست

انعام تو عامست ولی کی شود این عام؟

آشفته آن غمزه دل عالم و عامی

سودازده عشق، اگر پخته، اگر خام

دنیا همه دامست و درو دانه تزویر

آسوده و فردیم، هم از دانه، هم از دام

گر عشق نداری و غم عشق نداری

آخر بچه کار آیی؟ ای عام کالانعام

بر مرکب عرفان ره تحقیق توان رفت

خوش راه نوردیست، گهی تند و گهی رام!

گر نور یقین جلوه گر آید بحقیقت

فارغ شود از لات و هبل عابد اصنام

رمزی دو سه از جانب آن یار عیان کن

عالم نشود دل مگر از جانب علام

قاسم، ستم یار نهایت نپذیرد

هرگز نرسد واقعهٔ هجر به اتمام