گنجور

 
قاسم انوار

با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز

ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز

بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن

شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز

ما را ز ازل جام می عشق تو دادند

از باده پارینه بدان مستی امروز

ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم

زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز

امروز که مهمان منست آن دل و دلدار

ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز

امید چنانست دلم را بخداوند

در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز

المنة لله که زمستان بسر آمد

هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز

زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟

از قول بداندیش و حکایات بدآموز

عشقت بدل عاشق آشفته قاسم

از بخت بلند آمد و از طالع فیروز