گنجور

 
قاسم انوار

تن زنده بجان آمد و جان زنده بجانان

جان راهبر دل شد و دل راهبر جان

گر ترس سرت هست، برو، خواجه، ازین کوی

کاغشته بخونند درین کوچه دلیران

در نقطه خالست صفای دل درویش

ای دوست، مگو قصه «ما کان و ما کان »

هرگز سخن واعظ و ناصح نکند سود

زین سان که منم بی دل و دین، بی سر و سامان

مهجورم و محرومم و معروف بافلاس

من دست تهی چون روم از کوی کریمان؟

از کس مهراسید اگر عاشق یارید

مستانه درآیید درین بیشه شیران

ای عشق، سراسر همه لطفی و کرامت

در حسن تو ذرات جهان واله و حیران

هم آدم و هم شیئی و هم احمد مختار

هم یوسف کنعانی و هم موسی عمران

آشفته و واله شده قاسم بشب و روز

زان روی دل افروز و زان زلف پریشان