مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله
افکند در سر من آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را باده هزارساله
میگشت دین و کیشم من مست وقت خویشم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه
برداشته ربابی میزد یکی ترانه
با زخمه چو آتش میزد ترانه خوش
مست و خراب و دلکش از باده مغانه
در پرده عراقی میزد به نام ساقی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۶
ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه
بیدست و دل شدستم دستی بر این دلم نه
من آب تیره گشته در راه خیره گشته
از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
آن دم که در رباید باد از رخ تو پرده
زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده
از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ
ای رختهای خود را از رخت ما نورده
ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
ای از تو من برسته ای هم توام بخورده
هم در تو میگدازم چون از توام فسرده
گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم
زیرا که مینگردد انگور نافشرده
چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۱
از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی
در صد جهان نگنجی گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری بیلشکری امیری
هم ملک غیب گیری هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی
چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را شب سخت میگشاید
نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
ای آنک امام عشقی تکبیر کن که مستی
دو دست را برافشان بیزار شو ز هستی
موقوف وقت بودی تعجیل مینمودی
وقت نماز آمد برجه چرا نشستی
بر بوی قبله حق صد قبله میتراشی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۴
گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی
خضرت چرا نخوانم کآب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی
گردت چرا نگردم چون خانه خدایی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
گرچه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی
ورچه ز چشم دوری در جان و سینه یادی
گرچه به نقش پستی بر آسمان شدستی
قندیل آسمانی نه چرخ را عمادی
بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۶
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
ای فضل خوش چو جانی وز دیدهها نهانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۷
از بهر مرغ خانه چون خانهای بسازی
اشتر در او نگنجد با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
رطل گران شه را این مرغ برنتابد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۸
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
در دل چگونه آید از راه بیقیاسی
گر گویی میشناسم لاف بزرگ و دعوی
ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی
بردانم و ندانم گردان شدهست خلقی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳۹
ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی
شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی
هر روز خطبهای نو هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی
عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۰
چون زخمه رجا را بر تار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۱
ای گوهر خدایی آیینه معانی
هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من
فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی
از غیرت الهی در عرش حیرت افتد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۲
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۳
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
آن نافههای آهو و آن زلف یار خوش خو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۴
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری آموزیش سقایی
بس شاه و بس فریدون کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله لولی است و لالکایی
ناموسیان سرکش جبارتر ز آتش
[...]