گنجور

 
مولانا

ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه

بی‌دست و دل شدستم دستی بر این دلم نه

من آب تیره گشته در راه خیره گشته

از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه

کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل

شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه

هر حاصلی که دارم بی‌حاصلی است بی‌تو

سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه

خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد

زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه

چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت

همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه

از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل

سحری بکن حلالی در چاه بابلم نه

گفتی الست زان دم حاصل شده‌ست جانم

تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه

کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی

گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه

ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم

اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۳۹۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
فیض کاشانی

از دست شد ز شوقت دستی بر این دلم نه

بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه

محصول عمر خود را در کار خویش کردم

یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه

از پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه