گنجور

 
مولانا

آن دم که در رباید باد از رخ تو پرده

زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده

از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ

ای رخت‌های خود را از رخت ما نورده

ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی

آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده

اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران

صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده

تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی

چه جوش‌ها برآرد این عالم فسرده

ای دوش لب گشاده داد نبات داده

خوش وعده‌ای نهاده ما روزها شمرده

بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده

و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده

ای شیر هر شکاری آخر روا نداری

دل را به خرده گیری سوزیش همچو خرده

گرچه در این جهانم فتوی نداد جانم

گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده

ای دوست چند گویی که از چه زرد رویی

صفراییم برآرم در شور خویش زرده

کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را

کاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده

نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم

ز آسیب این دو حالت جان می‌شود فشرده

هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد

گفتار ما ز دل‌ها زو می‌شود سترده

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

ای از تو من برسته ای هم توام بخورده

هم در تو می‌گدازم چون از توام فسرده

گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم

زیرا که می‌نگردد انگور نافشرده

چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی

[...]

سلیم تهرانی

ساقی خمار دارم، یک ساغر دگر ده

آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده

با ناله های مستان سامان گریه بیش است

در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده

در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه