گنجور

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰

 

ایدل نگفتمت بنشین خوش بجای خویش

رفتی برزم عشق و کشیدی سزای خویش

در هر دلی که خیمه معشوق میزنند

عاشق گذشته است زنفس و هوای خویش

چوگان چو گوی میطلبیدش بسر زشوق

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۵

 

ای باغبان که گفت که گل را به خار بخش

بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش

ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست

زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش

حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۳

 

ای کرده آفتاب زروی تو تاب قرض

عطری زخاک کوی تو کرده گلاب قرض

ماه و ستاره را نرسد لاف روشنی

جائی که نور از تو کند آفتاب قرض

گل آب و رنگ کرده زرخساره تو وام

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۷

 

کافور بیخت ابر چو بر بوستان باغ

کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ

بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل

می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ

شمعی بدست آر که پروانه اش شوی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۰

 

صد گل شکفت صبحدم از بوستان عشق

جز در درون لاله ندیدم نشان عشق

مرغان باغ گر همه دستانسرا شوند

از عندلیب گل شنود داستان عشق

سهراب وار بسمل بازوی رستمست

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۳

 

جز عشق نیکوان که بود اصل هر اصول

باشد مذاهب دگر اندیشه فضول

نبود عجب بصید دلم گر بود حریص

طفل است و برگرفتن صعوه بود عجول

بر اوج کوی او نرسد طایر قیاس

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۷

 

ای من اسیر زلف خم اندر خمت شوم

همچون صبا بحلقه مو محرمت شوم

نه خضر یافت زندگی از تیغ عشق تو

ای من قتیل لعل مسیحا دمت شوم

گفتم زبوی زلف تو ناسور زخم دل

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۸

 

عشق عقل سوز ببخشا بحالتم

کز پند عاقلان بجهان در ملالتم

ساقی بیار باده ی نو دور تازه کن

کز این شراب کهنه فزودی کسالتم

گم گشتگان وادی عشقیم همتی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۲

 

چون نیست ره که بر سر کوی تو بگذریم

بگذار آینه که بعکس تو بنگریم

گاهی ززهد خشک بجانم که از خمار

آن به که راه مسجد و میخانه نسپریم

در نزد پاسبان تو او راست عزتی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۳

 

از دیدنت همی نه ز خود بیخبر شدم

کز برق جلوه تو سراپا شرر شدم

از سوزن تعلق خود پا به رشته ام

گیرم که چون مسیح بر افلاک بر شدم

هر جا کمان ابروی تو ناوکی گشاد

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۵

 

برخیز تا بکوی مغان التجا کنیم

داغ درون خسته بجامی دوا کنیم

آن به که صرف خدمت دردی کشان شود

عمری که صرف فسق و فجور و ریا کنیم

فسق و فجور و زهد وغرور و ریا خطاست

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۸

 

چون خال هندوی تو بر آتش نشسته‌ایم

سوزان ولیک تازه و تر خوش نشسته‌ایم

برد و سلام خواند بر او جبرئیل عشق

در باغ چون خلیل و بر آتش نشسته‌ایم

رد و قبول در کف صورت نگار و ما

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۱

 

من عاشق بتانم و این کار می‌کنم

بر کار عاشقان ز چه انکار می‌کنم

گر عندلیب راست به گل هفته حدیث

من عمر صرف آن گل‌رخسار می‌کنم

من مرغ وحشی و به کسم هیچ انس نیست

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۴

 

آیا که داده فتوی بر بی گناهیم

کز خون من گذشته ترک سپاهیم

من خود دهم بفتویخونم تو را سند

گر وحشتت بدل بود از دادخواهیم

خونم چو ریختی سرانگشت خود بشوی

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۴

 

مقبول میفروش گر افتاد خدمتم

شاید ملک زند بفلک کوس دولتم

خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان

از دل ببرد وحشت ظلمات حیرتم

آلوده بود خاطرم از لوث کیدوشید

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۲

 

قومی زنند لاف که اهل شریعتیم

جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم

معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم

معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم

بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۵

 

ما دین و دل چو جم به کف جام داده‌ایم

آغاز این بود که در انجام داده‌ایم

هرسوی کش‌کشان کشدم موی دلبری

دامن به دست این هوس خام داده‌ایم

گفتی پیام می‌رسدت جان نثار کن

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۴

 

مقبول میفروش گر افتاد خدمتم

شاید ملک زند بفلک کوس دولتم

خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان

از دل ببرد وحشت ظلمات حیرتم

آلوده بود خاطرم از لوث کید و شید

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۰

 

قومی زنند لاف که اهل شریعتیم

جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم

معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم

معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم

بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۲

 

ما دین و دل چو جم به کف جام داده‌ایم

آغاز این بود که در انجام داده‌ایم

هرسوی کش کشان کشدم موی دلبران

دامن به دست این هوس خام داده‌ایم

گفتی پیام می‌رسدت جان نثار کن

[...]

آشفتهٔ شیرازی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode