گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از دیدنت همی نه ز خود بیخبر شدم

کز برق جلوه تو سراپا شرر شدم

از سوزن تعلق خود پا به رشته ام

گیرم که چون مسیح بر افلاک بر شدم

هر جا کمان ابروی تو ناوکی گشاد

من در برابرش به دل و جان سپر شدم

دیگر هوای باده کوثر نمیکنم

کز نشئه شراب محبت خبر شدم

امشب مگر شمیم تو دارد صبا که من

یعقوب وش به بوی پسر دیده ور شدم

دیدم که شمع نیز چو من جان سپرده بود

در خلوتت چو همره باد سحر شدم

از ساقی زمانه چه منت برم که من

مملو چو خم باده ز خون جگر شدم

حاجی ز شوق کعبه نداند سر از قدم

خرده مگیر کز سر کویت به سر شدم

آشفته خواست جمع کند طره نژند

دارد گمان که از خم زلفش به در شدم