گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای کرده آفتاب زروی تو تاب قرض

عطری زخاک کوی تو کرده گلاب قرض

ماه و ستاره را نرسد لاف روشنی

جائی که نور از تو کند آفتاب قرض

گل آب و رنگ کرده زرخساره تو وام

کرده زچین زلف تو چین مشک ناب قرض

مستان برند از دل خونین من کباب

کرده زلعل نوش تو نشئه شراب قرض

دانی بمهر و ماه چرا ابر شد حجاب

اینان زشرم روی تو کرده نقاب قرض

مطرب نه وجد عارف از نغمه تو بود

کاز عشق کرده نغمه چنگ و رباب قرض

مستغنی است زآب بقا آن لبان نوش

آب خضر نکرده زموج سراب قرض

مسکین دل از لب تو طلبکار بوسه ایست

باید ادا نمود بحکم کتاب قرض

نبود عجب که همچو کمان خم کنند پشت

گر برنهی تو بر سر این نه حجاب قرض

ای دست حق حساب خلایق بدر شود

آید اگر بمعرض یوم الحساب قرض

شاید گر از خرانه غیبش ادا کنی

آشفته تو را که بود بیحساب قرض

دولت چو بر نصاب رسد بایدش زکات

من چون کنم که رفته ز حد نصاب قرض