گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مقبول میفروش گر افتاد خدمتم

شاید ملک زند بفلک کوس دولتم

خضر خطت چو راهنما شد بر آن دهان

از دل ببرد وحشت ظلمات حیرتم

آلوده بود خاطرم از لوث کیدوشید

پیر مغان بشست بدریای رحمتم

مفطور جام می نه امروزم ای حکیم

کز می سرشته اند زآغاز فطرتم

من خود بطیب نفس نیم طالب لبت

کامد معاش تنگ زدیوان قسمتم

دیدم که شمع محفل بیگانگان شدی

از فرق سوخت تا بقدم نار غیرتم

تیر دعا نهفته ام اندر کمان بسی

اندر کمین نشسته مهیای فرصتم

من آشنای دیرم رندان پاک باز

چون میروم بکعبه گرفتار غربتم

آشفته راست دادن جان آرزوی دل

در خاک کویت ار بدهد مرگ مهلتم

هر چند ذره ام ننشینم مگر بمهر

از یمن عشق دوست بلند است همتم

عمریست کز سگان تو دارم خط قبول

ای دست حق مران تو خدا را زحضرتم