گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چون نیست ره که بر سر کوی تو بگذریم

بگذار آینه که به عکس تو بنگریم

گاهی ز زهد خشک به جانم که از خمار

آن به که راه مسجد و میخانه نسپریم

در نزد پاسبان تو او راست عزتی

دیدی که از سگی به در دوست کمتریم

ما از شعاع پیر مغان آفریده‌ایم

خاکستریم لیک چو بشکافی اخگریم

آیینه‌ایم و زنگ تعلق گرفته‌ایم

ساقی شراب صاف بده گر مکدریم

تر شد دماغ شیخ ز تأثیر نوبهار

زین پس به بانگ چنگ به گلزار می خوریم

هر موی گر زبان شود اندر بدن مرا

نتوان یک از هزار ز شکر تو بشمریم

ساقی اگر تو دست نگیری به ساغرم

ما داوری ز دست تو بر داور آوریم

آن پیر باده خانهٔ وحدت علی که ما

جویای خاک پاش نه خواهان کوثریم

صورت‌پرست نیستم ای برهمن برو

معنی چو نیست از بت و بتخانه بگذریم

شاید که یک از این دو قبول وی اوفتد

دستی به دل گرفته دگر دست بر سریم

گر نیست ره به حلقهٔ احباب او مرا

آشفته حلقه‌وار مجاور بر آن دریم