فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵
تا با تو آرمیدهام از خود رمیدهام
منت خدای را که چه خوش آرمیدهام
روی تظلم من و خاک سرای تو
دست تطاول تو و جیب دریدهام
در اشک من به چشم حقارت نظر مکن
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۱
از دشمنم چه بیم که با دوست هم دمم
وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم
دریا ترشحی بود از سیل گاه عشق
توفان نمونهای بود از چشم پر نمم
یک جا خراب بادهٔ آن چشم پر خمار
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰
من از کمال شوق ندانم که این تویی
تو از غرور حسن ندانی که این منم
گر برکنند دیدهام از ناخن عتاب
گر دیده از شمایل خوب تو برکنم
بگذشتم از بهشت برین آستین فشان
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴
بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن
بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن
تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش
تیر هلاک بر دل صید حرم مزن
افتادگان بند تو جایی نمیروند
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹
گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن
ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن
بنمای روی خود ز پس پرده آشکار
یک باره راز هر دو جهان آشکاره کن
وقتی که چارهٔ دل عشاق میکنی
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰
غافل گذشتی از دل امیدوار من
رسوای اگر چنین گذرد روزگار من
امشب به بزم خندهٔ بی اختیار تو
افزون نمود گریه بی اختیار من
من نیستم حریف تو با صدهزار دل
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲
دانی که چیست رشتهٔ عمر دراز من
مشکین کمند خسرو مسکین نواز من
گفتم دلیل راه مجانین عشق چیست
گفتا که تار طرهٔ زنجیر ساز من
گفتم که نور چشمهٔ خورشید از کجاست
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵
گفتم که چیست راهزن عقل و دین من
گفتا که چین زلف و خط عنبرین من
گفتم که الامان ز دم آتشین من
گفتا که الحذر ز دل آهنین من
گفتم که طرف دامن دولت به دست کیست
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳
دلها فتاده در پی آن دل ربا ببین
سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین
شکر گدای آن لب شکرفشان نگر
عنبر غلام آن سر زلف دوتا ببین
بر خال چهره زلف کجش را نگون نگر
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹
گر خون من ز شیشه بریزد به جام او
لب بر ندارم از لب یاقوت فام او
با من سخن ز لعل روان بخش یار کن
آب حیات را چه کند تشنه کام او
یک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰
از بس که در خیال مکیدم لبان او
یاقوت فام شد لب گوهرفشان او
نقد وجود من همه مصروف هیچ شد
یعنی نداد کام دلم را دهان او
پیرانهسر بلاکش ابروی او شدم
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۴
ای فتنه دست پرور چشم سیاه تو
اهل نظر نشانهٔ تیر نگاه تو
دانی کدام سال سرآید به فرخی
سالی که بگذرد به رخ هم چو ماه تو
من آشنات دانم و تو غیر خوانیم
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶
تا سر نرفته بر سر مهر و وفای تو
حلق من است و حلقهٔ زلف دوتای تو
گر من میان اهل محبت نبودمی
کس را نبود طاقت جور و جفای تو
دامن کشان گذر ننمودی به خاک من
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲
تنها نه جا به خلوت دلها گرفتهای
ملک وجود را همه یک جا گرفتهای
تا شانه را به جعد معنبر کشیدهای
کاشانه را به عنبر سارا گرفتهای
یارب چه لعبتی تو که چندین هزار دل
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۷
گه جلوهگر ز بام و گه از منظر آمدی
از هر دری به غارت دلها درآمدی
تا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راه
گه راهزن شدی و گهی رهبر آمدی
دلهای مرده زندگی از سر گرفتهاند
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۸
دامن کشان شبی به کنارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
در پیش زلف خم به خمت عقدههای دل
گفتم که مو به مو بشمارم نیامدی
در کارگاه دیده نگارا ز روی تو
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۹
ای طلعت نکوی تو نیکوتر از پری
نیکو نگاهدار دلی را که میبری
معشوق پردهپوشی و منظور پردهدر
هم پرده میگذاری و هم پرده میدری
دلهای برده را همه آوردهای به دست
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸
ای زلف خم به خم که زدی راه عالمی
دامی به راه خلق فکندی ز هر خمی
دلها تمام اگر تو ندزدیدهای چرا
لرزان و بی قرار و پریشان و درهمی
گه در کنار ماه چو جراره عقربی
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷
خوش آن که حلقههای سر زلف واکنی
دیوانگان سلسلهات را رها کنی
کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت
[...]
فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۸
در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی
شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی
خوش آن که از کمین به در آیی کمان به دست
وز تیر غمزه کار مرا مختصر کنی
شب گر به جای شمع نشینی میان جمع
[...]