گنجور

 
فروغی بسطامی

از بس که در خیال مکیدم لبان او

یاقوت فام شد لب گوهرفشان او

نقد وجود من همه مصروف هیچ شد

یعنی نداد کام دلم را دهان او

پیرانه‌سر بلاکش ابروی او شدم

با قامت خمیده کشیدم کمان او

قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر

زخمی نخورده‌ام که نماند نشان او

دستی که از رکاب سمندش بریده شد

ترسم خدا نکرده نگیرد عنان او

چندان که در پیش به درستی دویده‌ام

الا دل شکسته ندیدم مکان او

بی پرده در حضور من امشب نشسته است

گر صد هزار بار کنند امتحان او

سودا نگر که بر سر بازار عاشقی

خواهم زیان خویش و نخواهم زیان او

در عهد شه کلام فروغی بها گرفت

یارب که در زمانه بماند زمان او

ظل الله ناصردین شه که آمده‌ست

چندین هزار آیت رحمت نشان او

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش

چندان روان بود که برآید روان او

هرگز کسی که خانه مردم خراب کرد

آباد بعد از آن نبود خاندان او

اوحدی

بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او

وآن غمزهٔ چو تیر و رخ مهربان او

انگشت می‌گزد به تحیر کمان چرخ

ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او

گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست

[...]

سلمان ساوجی

کو خسروی که بود جهان در امان او

پیوسته بود جان جهانی به جان او

کو صفدری که روز دغا خصم شوم پی

می‌جست همچو تیر ز دست و کمان او

کو آن عنان گرای که کوه گران رکاب

[...]

میلی

آتش به عالمی زد و آسود جان او

بس دور بود این ز دل مهربان او

بیدل دهلوی

نقاش تاکشد اثر ناتوان او

بندد قلم ز سایهٔ موی میان او

از بحر عشق رخت سلامت‌که می‌برد

کشتی شکستن است دلیل‌ کران او

حزنی در ین بساط تحیر نیافتم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه