گنجور

 
فروغی بسطامی

گفتم که چیست راهزن عقل و دین من

گفتا که چین زلف و خط عنبرین من

گفتم که الامان ز دم آتشین من

گفتا که الحذر ز دل آهنین من

گفتم که طرف دامن دولت به دست کیست

گفتا به دست آن که گرفت آستین من

گفتم که امتحان سعادت به کام کیست

گفتا که کام آن که ببوسد زمین من

گفتم که بخت نیک بگو هم قرین کیست

گفتا قرین آن که شود هم نشین من

گفتم که بهر چاک گریبان صبح چیست

گفتا ز رشک تابش صبح جبین من

گفتم که از چه خواجه انجم شد آفتاب

گفتا ز بندگی رخ نازنین من

گفتم که ساحری ز که آموخت سامری

گفتا ز چشم کافر سحر آفرین من

گفتم کجاست مسکن دلهای بی قرار

گفتا که جعد خم به خم چین به چین من

گفتم هوای چشمهٔ کوثر به سر مراست

گفتا که شرمی از لب پر انگبین من

گفتم کدام دل به غمت خرمی نخواست

گفتا دل فروغی اندوهگین من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امامی هروی

کید حسود اگر به مثل کوه آهنست

بگدازد از مهابت چین جبین من

ور خبث جهل پرور او سحر سامریست

عاجز شود ز معجز رای رزین من

ثعبان سحر خبث اعادیست کلک نظم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه