گنجور

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

هرچند خون عاشق بی‌دل حلال نیست

در خون من گرفت به آن خردسال نیست

حسنش امان یک نگهم بیشتر نداد

در حسن آدمی کش او اعتدال نیست

دی وقت راندن من از آن بزم بود مست

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت

دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت

صدنامهٔ بی‌دریغ رقم زد به نام غیر

وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت

اغیار را به عشوهٔ شیرین هلاک کرد

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت

کاندر شباب قد من زار خم گرفت

بی‌طاق ابروی تو که طاق است در جهان

چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت

تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت

یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت

رو دروبال کرد مرا اختر مراد

کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت

غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو دید

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت

نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت

آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو

ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت

نقش دگر بتان که نمی‌رفت از نظر

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت

در چه ز عنبرین رسنت رفته رفته رفت

پیشت چو شمع اشگ بتان قطره قطره ریخت

صد آبرو در انجمنت رفته رفته رفت

من بودم و دلی و هزاران شکستگی

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

زین نقش‌خانه کی من دیوانه جویمت

صورت طلب نیم که درین خانه جویمت

بیزم به جستجوی تو خاک دل خراب

گنجی عجب مدان که ز ویرانه جویمت

ای شمع دقت طلبم بین که در سراغ

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج

بی درد را به نعمت درمان چه احتیاج

در قتل من که ریخته جسمم ز هم مکوش

کشتی چو شد شکسته به طوفان چه احتیاج

نخل توام به سعی مربی ثمر مبخش

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد

خون گشته قطره قطره ز مژگان چکیده باد

جان نیز گشت پیرو دل کز ره اجل

خاری به پای بیهوده گردش خلیده باد

تن هم نمی‌کشد ز رهت پا بگفت من

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد

ناچار ترک او دل بی‌اختیار داد

تا او قرار داد که نبود جدا ز غیر

غیرت میان ما به جدائی قرار داد

من خود خراب از می حرمان شدم رقیب

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد

کز خجلت تو خاک مذلت به سر نکرد

برق اجل به خرمنی آتش نزد دلیل

تا مشورت به خوی تو بیدادگر نکرد

چشمت ز گوشه‌ای یزک غمزه سر نداد

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد

جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد

گردد چو آه صاعقه‌انگیز ما بلند

زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چکد

از شیشهای چرخ به دور تو بی‌وفا

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

زلفش مرا به کوشش خود می‌کشد به بند

گیسو به پشت گرمی آن گردن بلند

شمشیر قاطع اجل است آلت نجات

آنجا که گردن دل من مانده در کمند

صد اختراع می‌کند از جلوه‌های خاص

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

گر بر من آرمیده سمندش گذر کند

او صد هزار تندی ازین رهگذر کند

زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار

صد بار از مضایقه خونم جگر کند

چشمش چو کار من به نخستین نگاه ساخت

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند

آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند

یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم

بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند

ای دل رسی چه بر در بیت‌الحرام وصل

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

رندان که نقد جان به می ناب می‌دهند

باغ حیات را به قدح آب می‌دهند

عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب

دل را نوید وصل تو در خواب می‌دهند

بازی دهندگان وصال محال تو

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

دیشب که بر لبت لب جام شراب بود

بر آتش حسد دل عاشق کباب بود

در انتظار این که تو ساقی شوی مگر

جان قدح طپان و دل شیشه آب بود

من مضطرب بر آتش غیرت که دم به دم

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود

مهد زمین ز گریهٔ من غرق آب بود

دیوانه‌ای که غاشیه داری به کس نداد

تا پای شهسوار بلا در رکاب بود

دی کامد آفتاب و خریدار شد تو را

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

دی صبح دم که عارض او بی‌نقاب بود

چیزی که در حساب نبود آفتاب بود

صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت

نازی که در میانهٔ لطف و عتاب بود

از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود

یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود

شد درد دل فزون که به عیسی دمی چنان

دل خسته‌ای چنین دو نفس هم نفس نبود

بختم ز وصل یک دمه آن مرهمی که ساخت

[...]

محتشم کاشانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode