گنجور

 
محتشم کاشانی

دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود

یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود

شد درد دل فزون که به عیسی دمی چنان

دل خسته‌ای چنین دو نفس هم نفس نبود

بختم ز وصل یک دمه آن مرهمی که ساخت

تسکین ده جراحت چندین هوس نبود

ظل همای وصل که گسترده شد مرا

بر سر به قدر سایهٔ بال مگس نبود

بردی مرا به نقش وفا نقد جان ز دست

این دستبرد جان کسی حد کس نبود

در گرمی وصال تمامم بسوختی

این نیم لطف از تو مرا ملتمس نبود

گر پشت دست خویش گزد محتشم سزد

جز یک دمش به وصل تو چون دسترس نبود

 
 
 
نشاط اصفهانی

تاجان دهم زرشک بمن سر گران شدی

با غیر مهربانیت ای شوخ بس نبود

آیا کدام دلشده دنبال محمل است

امشب که این اثر بفغان جرس نبود

دادیم از جفای تو داد فغان بسی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه