مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
گفتی شویم کی من از او او ز من جدا
روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
خوش آنکه جا کنم ببرت چند سوزدم
رشک قبا جدا حسد پیرهن جدا
نالان از آن چو مرغ اسیرم که سوزدم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
از عشق گلبنی است چو بلبل فغان ما
کز سرکشی بخاک فکند آشیان ما
در وصف لعل دلبر شیرین بیان ما
شاخ نبات گشت زبان در دهان ما
رفتیم با سعادت عشق تو زیر خاک
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
از گلشن است دور اگر آشیان ما
گو باش اگر رسد بگلستان فغان ما
دور از چمن چه غم بود ار آشیان ما
زانجا رسد به گوش گلی گر فغان ما
بیحاصلی است حاصل سودای بار عشق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
جز جور کار طبع به کین مایل تو نیست
تخمیست دوستی که در آب و گل تو نیست
آن صید افکنی تو که روحالقدس سزد
در خاک و خون تپد که چرا بسمل تو نیست
گفتی چه جویی از در دلها عبث مرا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
از صحن کعبه ساحت میخانه خوشتر است
از دور سجه گردش پیمانه خوشتر است
یارب چه حکمت است که بیگانه خوی من
با آشنا خوشست و به بیگانه خوشتر است
از سینهام رود بکجا دل که جغد را
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
یک گل بساحت چمن و طرف باغ نیست
کز غیرت عذار تو چون لاله داغ نیست
دارم ز ساغر تهی فقر سر خوشی
مستم ز بادهای که مرا در ایاغ نیست
خون میچکد ز ناله مرغ قفس چرا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
دور از توام بجز غم و رنج و ملال چیست
باشم بحال مرگ مپرسم که حال چیست
گفتم خیال وصل تو دارم بخشم گفت
من کیستم که ای تو ترا در خیال چیست
در دم بود کشنده دگر از دوا مگو
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱
گوشت کجا به نالهام ایدل فریب هست
آن گلبنی که صد چو منت عندلیب هست
در وادیی که شوق بود راهبر چه باک
گر هر قدم هزار فراز و نشیب هست
دعوای ناتوانیت ای خسته کی سزاست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
از دوست قالب من دیوانه پرشده است
جسمم ز جان تهی وز جانانه پر شده است
خون دل از غمت همه در چشمم آمده است
مینا تهی ز باده و پیمانه پر شده است
گردد چگونه سبز بکوی تو آشنا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
بر لب بغیر ناله که دمساز مانده است
از دوریت بما چه دگر باز مانده است
آمد خزان عمر و هوای چمن بجاست
پر رفته است و حسرت پرواز مانده است
چون دل زید به پنجه مژگان او که صید
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
بر بلبل آنچه از ستم باغبان گذشت
کی از جفای خار و ز جور خزان گذشت
گامی نرفته خار جفا دامنم گرفت
پنداشتم کز آن سر کو میتوان گذشت
پایم نبسته کس ولی از بیم پاسبان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
عالم خراب از نگه میپرست تست
زآن می فغان که در قدح چشم مست تست
سررشته تپیدن دل نیست در کفم
چون نبض اضطراب و سکونم به دست تست
من با تو همچو شاخ درختم یکی به دار
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
خاک ار شوم به کوی تو گردم نمیرسد
دردی ز دوری تو به دردم نمیرسد
این درد دیگر است که جانم به لب رسید
از درد یار و یار به دردم نمیرسد
برگ خزان رسیده باغ محبتم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
پایی به پای دشتنوردم نمیرسد
گردی به گرد بادیهگردم نمیرسد
حال مرا شنید و نپردازدم به حال
دردم به او رسید و به دردم نمیرسد
داند مریض خویشم و آسوده خوانَدَم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
روزی که مرغ وحشی دل با تو رام بود
نه نامی از قفس نه نشانی ز دام بود
سرکش مشو ز ناز که گلچین روزگار
با گلبن آنچه کرد گل انتقام بود
مردم ز آرزوی وصال تو کین ثمر
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲
گفتم ز صبر کار بسامان شود نشد
طالع بحکم و بخت به فرمان شود نشد
یا آنکه ترک او بجفا دل کند نکرد
یا آنکه اوز کرده پشیمان شود نشد
با جان ز دام کفر خط او رهد نرست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
خوش آنکه شمع خلوتم آن سروناز بود
وز هر که بود غیر منش احتراز بود
سرگرم ناز او همه شب با من وز شوق
تا صبح کار من همه عجز و نیاز بود
زینسان ز عشق خار نبودم که در برش
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
خوبان سزد که پنجه بخونم فرو کنند
هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حقطلبانست کاین گروه
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۷
آنان که می طلب زخم آرزو کنند
خون جای باده غنچه صفت در سبو کنند
بگذر ز کام دل که نماند درین چمن
گل اینقدر بشاخ که چینند و بو کنند
هرجائیست یار از آن رهروان عشق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰
گرنه ز بیوفایی گل یاد میکند
بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند
ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او
هر بنده که میخرد آزاد میکند
آنم به بیستون محبت که ناخنم
[...]