گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بر بلبل آنچه از ستم باغبان گذشت

کی از جفای خار و ز جور خزان گذشت

گامی نرفته خار جفا دامنم گرفت

پنداشتم کز آن سر کو می‌توان گذشت

پایم نبسته کس ولی از بیم پاسبان

نتوانم از حوالی آن آستان گذشت

داغم که ماند حسرت پیکان او به دل

تیرش ازین چه غم که مرا ز استخوان گذشت

صیاد بستن پر و بالش چه لازم است

مرغی که در هوای قفس ز آشیان گذشت

بگذشت از زمانه به مشتاق ناتوان

در پیری آنچه از ستم آن جوان گذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode