گنجور

 
مشتاق اصفهانی

گفتی شویم کی من از او او ز من جدا

روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا

خوش آنکه جا کنم ببرت چند سوزدم

رشک قبا جدا حسد پیرهن جدا

نالان از آن چو مرغ اسیرم که سوزدم

هجران گل جدا و فراق چمن جدا

 
 
 
جامی

صبر از دل و دل از من و من از وطن جدا

سهل است اگر نباشم ازان سیم تن جدا

سازد ز غصه همچو قبا جیب خویش چاک

گر یک زمان فتد ز تنش پیرهن جدا

در بیستون ز ناله من گر صدا فتد

[...]

بابافغانی

روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا

هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا

من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین

می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا

گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم

[...]

صائب تبریزی

بلبل نمی شود به قفس از چمن جدا

فانوس، شمع را نکند ز انجمن جدا

حیرت مباد پرده بینایی کسی!

کز یوسفیم در ته یک پیرهن جدا

هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد

[...]

رفیق اصفهانی

هستم ز کوی آن بت گل پیرهن جدا

نالان چو بلبلی که بود از چمن جدا

ای جان و تن فدای تو رفتی و می کند

جان از جدائی تو جدا ناله، تن جدا

از رشک غیر رفتم ازان کو وگرنه کس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه