گنجور

 
مشتاق اصفهانی

گرنه ز بیوفایی گل یاد میکند

بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند

ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او

هر بنده که میخرد آزاد می‌کند

آنم به بی‌ستون محبت که ناخنم

در دست کار تیشه فرهاد میکند

روزی به دام افتد و از دیده‌اش رود

خونی که صید در دل صیاد میکند

رشگم بخون کشید دگر آن شه بتان

قتل که را اشاره بجلاد می‌کند

بیجرم چشم ساغر می نیست پر ز خون

این بس گناه او که دلی شاد میکند

باشد برنده‌تر دم صبح اجل ز تیغ

شمع سحر عبث گله از باد میکند

مشتاق در غمت نه کنون طالب فناست

عمریست در هلاک خود امداد میکند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode