گنجور

 
مشتاق اصفهانی

پایی به پای دشت‌نوردم نمی‌رسد

گردی به گرد بادیه‌گردم نمی‌رسد

حال مرا شنید و نپردازدم به حال

دردم به او رسید و به دردم نمی‌رسد

داند مریض خویشم و آسوده خوانَدَم

من در گمان اینکه به دردم نمی‌رسد

باد خزان گلشن خویشم جدا ز تو

آفت به باغی از دم سردم نمی‌رسد

خون گریم از غم تو و داغم که هیچ رنگ

از اشک سرخ بر رخ زردم نمی‌رسد

مشتاق درد نامه عشاق خوانده‌ام

افسانه‌ای به قصه دردم نمی‌رسد

 
 
 
مشتاق اصفهانی

خاک ار شوم به کوی تو گردم نمی‌رسد

دردی ز دوری تو به دردم نمی‌رسد

این درد دیگر است که جانم به لب رسید

از درد یار و یار به دردم نمی‌رسد

برگ خزان رسیده باغ محبتم

[...]

طبیب اصفهانی

فریاد من بچرخ نه هر دم نمی رسد

عیسی دمی چه سود بدردم نمی رسد

دردم ز کار برد ازین پس زمن مرنج

گر ناله ام بگوش تو هر دم نمی رسد

تا در ره تو خاک شدم مشگ ناب را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه