گنجور

 
مشتاق اصفهانی

خوش آنکه شمع خلوتم آن سروناز بود

وز هر که بود غیر منش احتراز بود

سرگرم ناز او همه شب با من وز شوق

تا صبح کار من همه عجز و نیاز بود

زین‌سان ز عشق خار نبودم که در برش

عشاق را بر اهل هوس امتیاز بود

از مهر بود خصم کش و بوالهوس گداز

وز لطف دوست‌پرور و عاشق‌نواز بود

فارغ ز منت می و ساغر به بزم شوق

من از نیاز سرخوش و آن مست ناز بود

دایم چراغ خلوت من بود همچو شمع

وز رشگ غیر را همه سوز و گداز بود

مشتاق رو کنون و به بیچارگی بساز

رفت آنزمان که یار ترا چاره‌ساز بود