مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتریمیبرمد از او دلم چون دل تو ز مقذری
هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهینیست به پیش همتم زو طربی و مفخری
گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهنزو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری
گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمککان همه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندرییک نفسی چو بازی و یک نفسی کبوتری
همچو دعای صالحان دی سوی اوج میشدیباز چو نور اختران سوی حضیض میپری
کشت مرا به جان تو حیله و داستان توسیل تو میکشد مرا تا به کجام میبری
از رحموت گشتهای در رهبوت رفتهایتا دم مهر نشنوی تا سوی دوست […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
پیش از آنک از عدم کرد وجودها سریبی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بیمه و سال سالها روح زدهست بالهانقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جانگوهر فقر در میان بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شودسیمبری که خون شود از بر […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۰
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهریآتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری
از چه طرف رسیدهای وز چه غذا چریدهایسوی فنا چه دیدهای سوی فنا چه میپری
بیخ مرا چه میکنی قصد فنا چه میکنیراه خرد چه میزنی پرده خود چه میدری
هر حیوان و جانور از عدمند بر حذرجز تو که رخت خویش را سوی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸۹
گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتریتا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوشتری
ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کنددر مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری
آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهدای صنما به جان تو کینه در بننگری
دست […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثریدر سر مست من فکن جام شراب احمری
بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نواباغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهایوی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنهای رخ تو چو […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۱
جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسریبرف تو بفسراندت گر تو تنور آذری
آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کندو آنک ندارد آذری ناید از او برادری
فربهیش به دست جو غره مشو به پشم اوآن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری
گر خوشی است این نوا برجه و گرم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱۸
ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتریسوخته باد آینه تا تو در او ننگری
جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورددر قدح جان من آب کند آذری
خار شد این جان و دل در حسد آینهکو چو گلستان شدهست از نظر عبهری
گم شدهام من ز خویش گر تو بیابی مرازود سلامش رسان گو که […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۵۴۹
دانمت آستین چرا پیش جمال میبریرسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظرکبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنمسیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولت است آن که به خدمتت رسیدبنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۵۵۲
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبریچون پس پرده میروی پرده صبر میدری
حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمتکآدمیی ندیدهام چون تو پری به دلبری
آینه را تو دادهای پرتو روی خویشتنور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری
نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برمگویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری
چون تو درخت دل نشان تازه […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۵۵۵
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سریمن نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
تا نکند وفای تو در دل من تغیریچشم نمیکنم به خود تا چه رسد به دیگری
خود نبود و گر بود تا به قیامت آزریبت نکند به نیکویی چون تو بدیع پیکری
سرو روان ندیدهام جز تو به هیچ کشوریهم […]

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح فخر الدین ابوالفتح منوچهر شروانشاه
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهریکز ظلمات بحر جست آینهٔ سکندری
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سرریخت به هر دریچهای آقچه زر شش سری
غالیهسای آسمان سود بر آتشین صدفاز پی مغز خاکیان لخلخههای عنبری
یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و میکندیوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری
گرچه صبوح فوت شد کوش […]

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲ - مطلع دوم
ناگذران دل توئی کز طرب آشناتریخاک توام به خشک جان تا به لب آتش تری
خانهٔ دل به چار حد وقف غم تو کردهامحد وفا همین بود، جور ز حد چه میبری
بر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزمگرچه به کاسهٔ سرم بر سرم آب میخوری
مایهٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنمجوجوم از چه […]

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۳ - مطلع سوم
دوش که صبح چاک زد صدرهٔ چرخ عنبریخضر درآمد از درم صبحوش از منوری
شعبهٔ برق و روز نو، غرتش از مبارکیقلهٔ برف و صبحدم، شیبتش از معطری
بیضهٔ مهر احمدی، جبهتش از گشادگیروضهٔ قدس عیسوی، نکهتش از معنبری
دست و عصاش موسوی، رکوه پرآب زندگیگرم روان عشق را، کرده به چشمه رهبری
مه قدم و فلک ردا، وز […]

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۴ - مطلع چهارم
موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشتریشش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دری
قعدهٔ نقره خنگ روز آمده در جنیبتشادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمری
یافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جمبر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطری
هیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسماندر حرکات از آن کند، جدول جوی مسطری
خاک […]

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۵ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروانشاه اخستان
پیش که صبح بر درد شقهٔ چتر عنبریخیز مگر به برق می برقع صبح بر دری
پیش که غمزه زن شود چشم ستارهٔ سحربر صدف فلک رسان خندهٔ جام گوهری
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشداین خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری
ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمانصبح قبا زره زند، ابر […]

خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۶ - مطلع دوم
ماه به ماه میکند شاه فلک کدیوریعالم ناقه برده را، توشه دهد توانگری
مائده سازد از بره، بر صفت توانگرانبرزگری کند به گاو، از قبل کدیوری
موسی و سامری شود گاو و بره بپروردآب خضر برآورد ز آینهٔ سکندری
بنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگیخرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری
چون به دهان شیر در، خشم […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۷
خاک شدم در تو را آب رخم چرا بریداشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری
از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختمپردهٔ روی تو شدم پردهٔ من چرا دری
وصل تو را به جان و دل میخرم و نمیدهیبیش مکن مضایقه زانکه رسید مشتری
گه به زبان مادگان عشوهٔ خوش همی دهیگه به شگرفی و تری […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰
ای رخ نورپاش تو پیشه گرفته دلبریرونق آفتاب شد زان رخ همچو مشتری
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسیسروی و چون روان شوی شور هزار لشکری
طرهٔ تو به رغم من چون شب من به تیرگیکیسهٔ من ز ناز تو چون لب تو به لاغری
گرچه سپید کاری است از همه روی کار تورو که قیامتی […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۲ - در ستایش شاهزاده آزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید
دوش درآمد از درم آن مه برج دلبری
سود بر آسمان سرم از در ذرّهپروری
از دوکمندگیسوان وز دوکمان ابروان
بسته دو دست جاودان داده بهچرخ چنبری
گر به دو زلفکان او شاه طغان نظرکند
همچو کبوتران زند بر در او کبوتری
سینهٔصاف چونسمنعارضتر چو یاسمن
مقصد شیخ و برهمن رشک بتان آزری
ماه فلک ز روی او خاک نشین کوی او
سنگ سیه […]

صامت بروجردی » کتاب التضمین و المصائب » شمارهٔ ۱۷ - و برای او
ای که نموده ترک سر بهره کلاه سروری
میترسد به سروری هیچ سری به سر سری
بیهده هیچکس نشد شحنه شهر مهتری
با ملک ار ترا بسر هست هوای همسری
ترک نماز جان و دل شیوه نفس پروری
جغد صفت نشستهای خوش بخرا به بدن
بستهای آشیانه را سخت به شاخسار تن
در ره تست منتظر دیده مردم وطن
خیز وز شهر اغنیا […]
